loading...
ادبی
بهمدی بازدید : 94 جمعه 18 بهمن 1392 نظرات (1)

ای کاش می‌توانستنداز آفتاب یاد بگیرند که بی‌دریغ باشند


در دردها و شادی‌هاشان حتا با نان خشکشان. ــ و کاردهایشان را


جز از برای قسمت کردن بیرون نیاورند.


افسوس! آفتاب مفهوم بی‌دریغ عدالت بود و آنان به عدل شیفته بودند و


اکنون با آفتاب‌گونه‌یی آنان را اینگونه دل فریفته بودند!


ای کاش می‌توانستم خون رگان خود را من قطره, قطره, قطره


بگریم تا باورم کنند.


ای کاش می‌توانستم ــ یک لحظه می‌توانستم ای کاش ــ


بر شانه‌های خود بنشانم این خلق بی‌شمار را، گرد حباب خاک بگردانم


تا با دو چشم خویش ببینند که خورشیدشان کجاست و باورم کنند.


ای کاش می‌توانستم!

خورشید

بهمدی بازدید : 92 چهارشنبه 16 بهمن 1392 نظرات (1)

روزی روزگاری، عابد خداپرستی بود که در عبادتکده ای در دل

 

 

کوه راز و نیاز خدا میکرد، آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا زیاد

 

 

شده بود که خدا هر شب به فرشتگانش امر میکرد تا از طعام

 

 

بهشتی، برای او ببرند و او را بدینگونه سیر نمایند...

 

 

بعد از ۷۰ سال عبادت ، روزی خدا به فرشتگانش گفت:

 

 

امشب برای او طعام نبرید، بگذارید امتحانش کنیم آن شب

 

 

عابد هر چه منتظر غذا شد، خبری نشد، تا جایی که

 

 

گرسنگی بر او غالب شد. طاقتش تمام شد و از کوه پایین

 

 

آمدو به خانه بت پرستی که در دامنه کوه منزل داشت رفت

 

 

و از او طلب نان کرد، بت پرست ۳ قرص نان به او داد و او

 

 

بسمت عبادتگاه خود حرکت کرد.

 

 

سگ نگهبان خانه بت پرست به دنبال او راه افتاد، جلوی راه

 

 

او را گرفت...

 


مرد عابد یک قرص نان را جلوی او انداخت تا برگردد و بگذارد

 

 

او براهش ادامه دهد، سگ نان را خورد و دوباره راه او را

 

 

گرفت، مرد قرص دوم نان را نیز جلوی او انداخت و خواست

 

 

برود اما سگ دست بردار نبود و نمی گذاشت مرد به راهش

 

 

ادامه دهد.

 

 

مرد عابد با عصبانیت قرص سوم را نیز جلوی او انداخت و

 

 

گفت : ای حیوان تو چه بی حیایی! صاحبت قرص نانی به من

 

 

داد اما تو نگذاشتی آنرا ببرم؟

 


سگ به سخن آمد و گفت: من بی حیا نیستم، من سالهای

 

 

سال سگ در خانه مردی هستم، شبهابی که به من غذا داد

 

 

پیشش ماندم ، شبهایی هم که غذا نداد باز هم پیشش

 

 

ماندم، شبهایی که مرا از خانه اش راند، پشت در خانه اش تا

 

 

صبح نشستم...

 

 

تو بی حیایی، تو که عمری خدایت هر شب غذای شبت را

 

 

برایت فرستاد و هر چه خواستی عطایت کرد، یک شب که

 

 

غذایی نرسید، فراموشش کردی و از او بریدی و برای رفع

 

 

گرسنگی ات به در خانه یک بت پرست آمدی و طلب نان

 

 

کردی...مرد با شنیدن این سخنان منقلب شد و به عبادتگاه

 

 

خویش بازگشت و توبه کرد...

بهمدی بازدید : 124 چهارشنبه 16 بهمن 1392 نظرات (0)

يک پيرمرد بازنشسته، خانه جديدي در نزديکي يک دبيرستان

 

خريد. يکي دو هفته اول همه چيز به خوبي و در آرامش پيش

 

مي رفت تا اين که مدرسه ها باز شد. در اولين روز مدرسه،

 

پس از تعطيلي کلاسها سه تا پسربچه در خيابان راه افتادند و

 

 

در حالي که بلند بلند با هم حرف مي زدند، هر چيزي که در

 

خيابان افتاده بود را شوت مي کردند و سروصداى عجيبي راه

 

انداختند. اين کار هر روز تکرار مي شد و آسايش پيرمرد کاملاً

 

مختل شده بود. اين بود که تصميم گرفت کاري بکند.

 

روز بعد که مدرسه تعطيل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را

 

صدا کرد و به آنها گفت: «بچه ها شما خيلي بامزه هستيد و

 

من از اين که مي بينم شما اينقدر نشاط جواني داريد خيلي

 

خوشحالم. منهم که به سن شما بودم همين کار را مي

 

کردم. حالا مي خواهم لطفي در حق من بکنيد. من روزي

 

1000 تومن به هر کدام از شما مي دهم که بيائيد اينجا و

 

همين کارها را بکنيد.»

 

 


بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند. تا آن که

 

چند روز بعد، پيرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: ببينيد

 

بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگي من اشتباه

 

شده و من نمي تونم روزي 100 تومن بيشتر بهتون بدم. از

 

نظر شما اشکالي نداره؟

 

بچه ها گفتند: «100 تومن؟ اگه فکر مي کني ما به خاطر

 

روزي فقط 100 تومن حاضريم اينهمه بطري نوشابه و چيزهاي

 

ديگه رو شوت کنيم، کورخوندي. ما نيستيم.» و از آن پس

 

پيرمرد با آرامش در خانه جديدش به زندگي ادامه داد 


بهمدی بازدید : 90 چهارشنبه 16 بهمن 1392 نظرات (0)

از همان روزی که دست حضرت قابیل


گشت آلوده به خون حضرت هابیل


از همان روزی که فرزندان آدم


صدر پیغام آوران حضرت باری تعالی


زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید



آدمیت مرد


گرچه آدم زنده بود



از همان روزی که یوسف را برادر ها به چاه انداختند

 

 


از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند

 

 


آدمیت مرده بود

 

 


بعد دنیا هی پر از آدم شد واین آسیاب گشت و گشت

 

 


قرن ها از مرگ آدم هم گذشت

 

 


ای دریغ ، آدمیت برنگشت

 


----------------



فریدون مشیری

 

 

 

 

فریدون مشیری


بهمدی بازدید : 118 چهارشنبه 16 بهمن 1392 نظرات (0)

در اتاقی که به اندازه ی یک تنهاییست 


 

دل من

 

 

که به اندازه ی یک عشقست 


 

به بهانه های ساده ی خوشبختی خود مینگرد 


به زوال زیبای گل ها در گلدان 


به نهالی که تو در باغچه ی خانه مان کاشته ای

 

و به آواز قناری ها

 

که به اندازه ی یک پنجره میخوانند 

فروغ فرخزاد

فروغ فرخزاد

تعداد صفحات : 8

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    شعرهای کدوم شاعرروبیشترمی پسندین؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 76
  • کل نظرات : 20
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 3
  • آی پی امروز : 18
  • آی پی دیروز : 35
  • بازدید امروز : 20
  • باردید دیروز : 21
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 100
  • بازدید ماه : 68
  • بازدید سال : 2,711
  • بازدید کلی : 56,806